loading...
قلب تنها
raheb.rahimi بازدید : 117 دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 نظرات (2)
دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفت که پا روی پرم نگذارید

اینقدر آینه ها را به رخ من نکشید
اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمی آبی تر از آینه گرفتارم کرد
بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید

آخرین حرف من این است زمینی نشوید
فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید
raheb.rahimi بازدید : 106 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
پشت هر پنجره بی صدا دلم می شکند

این من هرگز نشود ما دلم می شکند



بی جهت خط لبم گشت مماس لب تو

بوسه باران شوم حتی دلم می شکند



کار من خواندن آیه های یأس است همین

هر شب از سردی واژه ها دلم می شکند



مانده ام چشم به راه قدمت آبی من !!

می رود بی تو دقیقه ها دلم می شکند



این غزل مثل دلم مرد بخوان فاتحه اش

درد من نیست یکی دو تا دلم می شکند
raheb.rahimi بازدید : 93 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
بي تو دارم

با دقايق گلاويز مي شوم

مي بيني؟

بگذار بشكنم دست و پايشان را

كه عبور نكنند بي تو

من ، تو،تنها

هنوز هم از ما شدن بيزار

وقتي نباشي

قلم هم سفيد حرف مي زند

شب ها باور مي كنند

سكوت را

و شايد هم سياهي را

و اين منم كه تكرار مي شوم در تو

در اين واژه ها

بيا واژه هاي شعر مرا لمس كن

كه واژه ها هم بي تو

تكرار را رد مي كنند

حالا فاصله آرام با خاطره به هم مي خورند

يكي مي شوند

و آن وقت تو حريف فاصله نمي شوي

اما

حريف برگ برگ احساسم چرا

و آن را مچاله مي كني كاغذ وار

اين است راز مرگ واژه ها

حال كه نگاهت

بر من ،شعرهايم،احساسم

مهر مردودي مي زند

اين مي شود كه من هم

از شعر گفتن فرار مي كنم

ولي از انتظار نه
raheb.rahimi بازدید : 98 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
 
مي خواهي تو هم خدا و هم خرما را

تقسيم مكن با من و او فردا را

صد بار دگر هم كه شود مي گويم

يا يار خودت يا كه منِ تنها را


*****************

افسوس كه جا مانده ي پاييزم و درد

لبريز تنفر شده ام چون گل زرد

وقتي كه شكست قلب من فهميدم

از عشق به جز هوس نمي داند مرد



***********************



اين عشق به سر آمد و او تنها رفت

تا خانه ي عشق با خدا هم پا رفت

يك روز بيايي و همه جار زنند

برگرد كه مهزاد از اين دنيا رفت


*********************


صد شاخه گلايل از بهار آوردي

اي مرگ براي من تو يك هم دردي

شب تا به سحر منتظرت مي مانم

هم بستر من شو تا ابد گر مردي


**********************


اي مرگ نيامدي دگر دير شده

ديوانه ي تو اسير زنجير شده

برگرد و ببين كه شاعره از غم تو

هر لحظه به دست غير تحقير شده
raheb.rahimi بازدید : 107 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
باران، قصيده واري،

- غمناك -

آغاز كرده بود.



مي خواند و باز مي خواند،

بغض هزار ساله ي درونش را

انگار مي گشود

اندوه زاست زاري خاموش!

ناگفتني است...

اين همه غم؟!

ناشنيدني است!

***

پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟

گفتند: اگر تو نيز،

از اوج بنگري

خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!

*****
raheb.rahimi بازدید : 101 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را

در مسير باد مي افراشت !

سينه مي سائيد بر موج هوا،

آنگونه خوش، زيبا

كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !

*****
raheb.rahimi بازدید : 103 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
 
گل از تراوت باران صبحدم، لبريز

هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز

صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار

كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز

هزار چلچله در برج صبح مي خوانند

هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز

به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست

روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز

مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است

فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز

ببين در آينه ي روزگار نقش بلا

كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز

چگونه درد شكيبايي اش نيازارد

دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز

*****
raheb.rahimi بازدید : 109 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
نفس مي زند موج ...

***

نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،

پس مي زند موج .

فغاني به فريادرس مي زند موج !

من آن رانده مانده بي شكيبم،

كه راهم به فريادرس بسته،

دست فغانم شكسته،

زمين زير پايم تهي مي كند جاي،

زمان در كنارم عبث مي زند موج !

نه درمن غزل مي زند بال،

نه در دل هوس مي زند موج !

***
raheb.rahimi بازدید : 83 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي

از در تنگ قفس

چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد

پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و

او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد

مرغكان را يك به يك مي كشت و

در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد

صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد

***

بسته بالان قفس

بي خيال

بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند

تا برون آرند چشم يكدگر را

بر سر هم خيز بر مي داشتند

***

گفتم: اي بيچاره انسان!

حال اينان حال توست!

چنگ بيداد اجل، در پشت در،

دنبال توست

پشت اين در، داس خونين، دست اوست

تا گريبان تو را آرد به چنگ

دست خون آلود او در جست و جوست

بر سر يك لقمه

يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ

اين چنين دشمن چرايي؟

مي تواني بود دوست

*****
raheb.rahimi بازدید : 90 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
 
ماه، دريا را به خود مي خواند و،

آب،

با كمندي، در فضاها ناپديد؛

دم به دم خود را به بالا مي كشيد .

جا به جا در راه اين دلدادگان

اختران آويخته فانوس ها .

***

گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !

مي رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش

بين ما،

افسوس،

اقيانوسها ...
raheb.rahimi بازدید : 77 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند.


يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست.



هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دست




بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد.
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود.
لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟


مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !



گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و




فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم.
چون ايمانمان کم است .




ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم، اما نمي دانيم که تنها نياز





ما نيز، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .







خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد.


اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني.
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
به ياد داشته باش :
به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است
raheb.rahimi بازدید : 98 دوشنبه 05 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
 
این متن نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.
توصیه میشود حتما مطالعه شود!

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد.
در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد.
رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای
پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))
جوان پاسخ داد: ((هیچ.))
رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.))
رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))
جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))
رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد.
همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد.
اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند
شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان
تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟))
جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))
رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))

جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))
می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.

یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،
((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود
بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که
مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی،
که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.
او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم،
آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟

شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند،
تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه
کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.
برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که
والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.
مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و
یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.
raheb.rahimi بازدید : 91 یکشنبه 04 اردیبهشت 1390 نظرات (1)
 
گريه بكن وقتي دلت تنگه عزيز


گريه بكن ، هي قطره قطره اشك بريز


گريه بكن تا كه بدوني عاشقي


بدوني بازيچه ي اين دقايقي


گريه بكن تا دلت از سنگ بشه


بذار يه بارم دل اون تنگ بشه


بذار يه بار تنهاي تنها باشه


بدون تو در پي فردا باشه


بذار بفهمه بي تو فردا دير مياد


اگه بياد هم خيلي دلگير مياد


بذار بفهمه داشتنت يه دنياست


بذار بدونه عشق تو يه روياست


بذار بياد پيشت تا اقرار كنه


بذار هزار بار عشقو تكرار كنه


گريه بكن حالا كه عاشقت نيست


گريه بكن بدوني لايقت نيست


گريه بكن تا بدوني شكستي


بدوني تا حالا چشماتو بستي


دوسش داري ، عاشقشي ، دلتنگي


عاشق و دلتنگ يه دل سنگي


بذار بفهمه مرهم دردها شي


بذار بفهمه همه ي فردا شي
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 1,451